انتهای خیابان آذر...
باز هم قرار عاشقانه پاییز و زمستان...
ب بلندای یک شب...
شب عشق بازیه برگ و برف...
پاییز چمدان ب دست ایستاده...
عزم رفتن دارد...
آسمان بغض میکند...
میبارد...
خدا هم میداند عروس فصل ها چقدر دوست داشتنیست...
دقیقه ای بیشتر مهلت ماندن میدهد...
آخرین نگاه بارانی اش را ب درختان عریان میدوزد...
دستی تکان میدهد...
قدمی بر میدارد...
سنگین و سرد...
کاسه ای آب میریزم پشت سر پاییز...
و...
اتمام میشود...
پاییز ای آبستن روزهای عاشقی رفتنت بخیر...
من خودم عاشق اين شعرم
نوشته شده در دوشنبه سی ام آذر ۱۳۹۴ساعت ۹:۳۲ ق.ظ توسط مجید| |
وباز دلتنگي......