وباز دلتنگي...

ساخت وبلاگ
 بعد از تو دنیا عوض شد . نگفتم برایت ، دلم نیامد . گنجشکها از حیاط خانه رفتند ، درخت خرمالو خشکید . کفشهایم مرا به هیچ کافه ای نبردند . لباس آبی ام که تو دوستش داشتی ، پوسید . موهایم سپید شدند و روزگارم سیاه . هیچکس برایم مست نکرد و نرقصید ، که وسطش بخندد و بگوید غرق نشی ، با اون نگاه کردنت . هیچکس یادش نبود وقتی درد دارم ، دستش را بگذارد روی صورتم و آرام زیر گوش چپم زمزمه کند : ببوسمت؟ هیچکس نبود که کنارم بخوابد ، آرام نفس بکشد ، من بتوانم تا صبح به موسیقی نفسهایش گوش کنم و هی دیوانه تر شوم و هی شعر بنویسم روی ملافه سفید ، با نوک انگشت . بعد از تو ، نخوابیدم که خوابت را ببینم . نشد . نتوانستم . هی نشستم تا صبح به تو فکر کردم ، و آنقدر گریه کردم که رادیو گفت خشکسالی منتفی است ، ابرهای باران زا در آپارتمان کوچکی در شهر مستقر شده اند . بعد از تو هیچ شبی ماه آنقدر نیامد نزدیک زمین که من بترسم و به تو زنگ بزنم و تو آرامم کنی که فقط یک واقعه طبیعی است و قرار نیست دنیا تمام شود و ما دیگر هم را نبینیم . هیچکس نبود که در تاریکی سالن سینما ، یواشکی مرا ببوسد و بی صدا بخندد . هیچکس نبود که پشت تمام چراغ قرمزها کف دستش را ببوسم و دلم برایش غنج برود .... بعد از تو ، هیچ کس بوی گندم خام نداد . هیچکس خورشید من نشد ، گم شدم در شباشب بی پایانی که اسمش را گذاشته ایم زندگی . بعد از تو دنیا عوض شد . من اما نه . هنوز صبح ها می ایستم سر کوچه ، همانجا که آخرین بار دیدمت . به جای خالی ات نگاه می کنم ، آرام چشمهایم را پاک می کنم که عاقلان نبینند دیوانه گریه کرده . بعد ، راه می افتم در شهر ، به غریبه ها لبخند می زنم . کسی چه می داند ، شاید تو عوض شده ای ، شبیه یکی از این غریبه هایی . نکند ب وباز دلتنگي......ادامه مطلب
ما را در سایت وباز دلتنگي... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : otagnopan بازدید : 112 تاريخ : جمعه 10 تير 1401 ساعت: 6:00

حالا که دلم را نمی خواهی
ساده می روم
اما
عکس هایم را پاره نکن
من در آن عکس ها
کنار ِ تو
لبخند نزدم
با تمام ِ جانم خندیدم … 

درد می‌کند هنوز
جای دوست داشتنت …

وباز دلتنگي......
ما را در سایت وباز دلتنگي... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : otagnopan بازدید : 94 تاريخ : جمعه 10 تير 1401 ساعت: 6:00

آدم‌ها
وقتی می آیند
موسیقی شان را هم با خودشان می آورند ...
ولی وقتی می روند
با خود نمی برند‌‌ !

آدم‌ها
می آیند
و می روند ،
ولی
در دلتنگی هایمان‌‌ ...
شعرهایمان‌‌ ...
رویاهای خیس شبانه‌‌مان ... می مانند‌‌‌ !

جا نگذارید !
هر چه را که روزی می آورید را با خودتان ببرید‌ !
وقتی که می روید
دیگر
به خواب و خاطره‌‌‌ی آدم برنگردید ...

وباز دلتنگي......
ما را در سایت وباز دلتنگي... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : otagnopan بازدید : 104 تاريخ : جمعه 10 تير 1401 ساعت: 6:00

بعضی ها را نوشتم، شعر شدند!

بعضی ها را نتوانستم بنویسم، اشک شدند!

بعضی ها را اما نه می شد 

نوشت و نه ننوشت ؛ آنها را فقط زیستم .......

 

 

وباز دلتنگي......
ما را در سایت وباز دلتنگي... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : otagnopan بازدید : 108 تاريخ : شنبه 3 اسفند 1398 ساعت: 1:41

کاش می شد دنیا را ........

تا کرد و گوشه ای گذاشت ........

مثل جانماز مادر ........

 

دور نرو ، بیا کنار دلم ........

من غیر از این‏ ها که می‏ نویسم ........

نوازش هم بلدم ........

 

هرچی بزرگ تر میشی

صدای فندک تو زندگیت بیشتر و بیشتر میشه!!

 

شک ندارم همه‌ی دیوونه ها بدونِ استثنا

حقیقتی رو فهمیدن که نتونستن باهاش کنار بیان

وباز دلتنگي......
ما را در سایت وباز دلتنگي... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : otagnopan بازدید : 129 تاريخ : شنبه 3 اسفند 1398 ساعت: 1:41

خانه دلتنگ غروبی خفه بود
مثل امروز که تنگ است دلم
پدرم گفت چراغ
و شب از شب پُر شد
من به خود گفتم
یک روز گذشت
مادرم آه کشید
زود برخواهد گشت

ابری آهسته به چشمم لغزید
و سپس خوابم برد
که گمان داشت که هست این همه درد
در کمین دل آن کودک خرد؟
آری آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم معنی هرگز را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟

وباز دلتنگي......
ما را در سایت وباز دلتنگي... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : otagnopan بازدید : 131 تاريخ : يکشنبه 1 دی 1398 ساعت: 6:32

شعرهاى من ،
صداى فرياد يك مجنون ،
در آن سوى برزخ است ...

شعر نمى نويسم تا با آن ،
دنيا را عاشقى كنى ...

مى نويسم ،
تا طنين ناله هايم در خاطر زمان
ماندگار شود ...

چند صباحي ديگر شايد نباشم...

وباز دلتنگي......
ما را در سایت وباز دلتنگي... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : otagnopan بازدید : 170 تاريخ : شنبه 24 فروردين 1398 ساعت: 15:31

به حرمت نان و نمک
که با هم خوردیم
نان را تو ببر
که راهت بلند است و
طاقتت کوتاه
نمک را بگذار برای من
میخواهم
این زخم تا همیشه تازه بماند...

وباز دلتنگي......
ما را در سایت وباز دلتنگي... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : otagnopan بازدید : 128 تاريخ : شنبه 24 فروردين 1398 ساعت: 15:31

انشايم كه تمام شد
معلم با خط كش چوبی اش زد پشتِ دستم
و گفت جمله هايت زيباست ...
گفتم اجازه آقا ...
پس چرا ميزنيد؟؟؟
نگاهم كرد ...
پوزخندِ تلخی زدو گفت:
ميزنم تا همیشه يادت بماند
خوب نوشتن و زيبا فكر كردن در اين دنيا
تاوان دارد!

وباز دلتنگي......
ما را در سایت وباز دلتنگي... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : otagnopan بازدید : 174 تاريخ : شنبه 24 فروردين 1398 ساعت: 15:31

به خانه می رفت
با کیف و با کلاهی
که بر هوا بود.
ـ چیزی دزدیدی!؟
مادرش پرسید.
ـ دعوا کردی باز!!؟
پدرش گفت.
و برادرش کیفش را 
زیر و رو می کرد
به دنبال آن چیز،
که در دل پنهان کرده بود.
تنها مادر بزرگش دید،
گل سرخی  را
در دست فشرده کتاب هندسه اش
و خندیده بود.

حضرت پناهی ـ ضلع پنجم مستطیل

 

وباز دلتنگي......
ما را در سایت وباز دلتنگي... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : otagnopan بازدید : 149 تاريخ : شنبه 24 فروردين 1398 ساعت: 15:31