به خانه می رفت
با کیف و با کلاهی
که بر هوا بود.
ـ چیزی دزدیدی!؟
مادرش پرسید.
ـ دعوا کردی باز!!؟
پدرش گفت.
و برادرش کیفش را
زیر و رو می کرد
به دنبال آن چیز،
که در دل پنهان کرده بود.
تنها مادر بزرگش دید،
گل سرخی را
در دست فشرده کتاب هندسه اش
و خندیده بود.
حضرت پناهی ـ ضلع پنجم مستطیل
وباز دلتنگي......
ما را در سایت وباز دلتنگي... دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : otagnopan بازدید : 150 تاريخ : شنبه 24 فروردين 1398 ساعت: 15:31